قلب یخی

من که می دانم شبی عمرم به پایان میرسد.نوبت خاموشی من سهل و آسان میرسد.پس چرا عاشق نباشم

قلب یخی

من که می دانم شبی عمرم به پایان میرسد.نوبت خاموشی من سهل و آسان میرسد.پس چرا عاشق نباشم

وقتی از زمین به آسمانها می نگرم زندگی ام را گم شده می یابم و در پی این زندگی گم شده به آسمان سفر می کنم. وقتی به آن بالاها می رسم ار آنجا به زمین می نگرم تا شاید بتوانم کسی را هم به بالا بیاورم تا او هم همراه من در آْسمانها به دنبال گمشده اش بگردد…گمشده ای که شاید هرگز پیدا نشود یا با اولین نگاه حضورش پدیدار شود.

اکنون من هزار شب است که به آسمان سفر میکنم و در میان ستاره ها به دنبال گمشده ام می گردم ولی خبری از او نیست هیچ چیزی نمی یابم هیچ….


و امشب شب هزارو یکم است که به آسمان می روم . امشب روی زمین دست عاشقی را گرفتم و با خود به آسمانها بردم همین که رسیدم عاشق زمینی معشوق آسمانیش را یافت و شادمان برگشت اما من باز هم هر چه گشتم هیچ نیافتم هیچ….


باز هم ناامید برگشتم....
 
تا شاید شبهای دیگر گمشده ام را بیابم . باز هم در خود امید یافتن را زنده کردم تا شاید بیابم….


و تو ای گمگشته ی من این را بدان که تا پایان عمرم هر شب به امید یافتنت به دور دستها سفر خواهم کرد….


سلام.....هر چی نمی خواستم اینو ببینه ولی بالاخره پیدا کرده و همه ی مطالبم رو خونده...ولی فکر نکنم فهمیده باشه که منه بدبخت فلک زده اینا رو واسه اون مینویسم....یه حس عجیب دارم که اصلا نمیتونم تشریحش کنم نه شادی هست نه غصه ولی هر چی هست دوسش دارم....در پناه حق....